لطفاً نشاني ات را بگو!


 

نويسنده : رضوان رضايي




 
يادم مي آيد با مامان رفته بوديم پارك . هوا سرد بود و برگ ها زرد شده بودند. چشمم به پرنده هاي توي آسمان افتاد . زياد بودند. دسته دسته مثل بادبادك پرواز مي كردند.
مامان گفت : هوا سرد است . براي همين آن ها مي روند تا لانه ي گرمي پيدا كنند. يعني دارند مهاجرت مي كنند . الان پاييز است . زمستان هم ديگر غذايي نيست . آن ها به جاهاي گرم مي روند تا غذا پيدا كنند. آن ها اگر اين جا بمانند ممكن است از گرسنگي و سرما بميرند.
من از آقاي امام جماعت مسجدمان شنيده بودم كه پدر مهربانت امام حسن عسكري به تو گفته : «تو تنها نيستي و دل هاي بندگان خالص خدا به دنبال توست ، همان طور كه پرندگان مهاجر با شوق دسته جمعي به سوي لانه هاي خود حركت مي كنند.»
چقدر خوب است كه تو تنها نيستي . من هم دلم مي خواهد با تو باشم . من هم دوست دارم مثل آن پرنده هاي مهاجر پرواز كنم و پيش تو بيايم. حتماً هر جايي هم كه تو نيستي غذا كم است و بعضي آدم ها گرسنه اند . بعضي ها لباس و خانه ي گرم ندارند.
آقا جان!
اميدوارم زودتر بيايي تا كسي نباشد و از سرما نلرزد.
مي دانم وقتي تو بيايي ، همه جا گرم و سرسبز مي شود ، شبيه بهشت . مي خواهم زود زود پيشت بيايم ، لطفا نشاني خانه ات را بگو!

سلام صورتي
 

هر روز كه از خواب بيدار مي شويم تا شب حرف هاي زيادي مي شنويم .
حرف هاي خوب را بايد شنيد و از آن ها درس گرفت ، حرف هاي بد را اگر هم شنيديم بايد فراموش كنيم.
از اين به بعد مي خواهيم با هم سراغ حرف هاي كسي برويم كه همه اش زيبا و قشنگ است . و امام خوب ما ، حضرت مهدي (عج) است.
همان كه همه ي ما در انتظار آمدنش هستيم.
منبع: ماهنامه ي فرهنگي کودکان شماره 42